کلاهم اگر این بار
به سرزمین تو بیفتد هم،
بر نمیگردم به این بازی ...
قرارمان این نبود،
روی قله های شعرم بایستی
و تمام جهان مبهوت تو باشد
اما
سهم خودم از تو
کلاهی باشد که باد برده است...!
عابدی جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه و طلا را به خانه ی زنی با چندین بچه قد و نیم قد برد. وقتی زن خانه بسته های غذایی و پول را دید خوشحال شد و شروع به بدگویی از همسرش کرد و گفت :« ای کاش همه مانند شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود که از روی بی عقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده شد و گوشه ی خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بیحال بود چندین بار درمورد بازگشت به سرکارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود میگفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمیخورد ؛ برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او را از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل متحمل خرج اضافی نشویم .
با رفتن او بقیه هم وقتی فهمیدند اوضاع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند تا اینکه امروز شما این بسته های غذا و پول را برای ما آوردید ، ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه ی انسان ها مانند شما جوانمرد و اهل سخاوت بودند.»
مرد تبسمی کرد و گفت:« حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا این ها را به شما بدهم و ببینم حال شما خوب است یا نه؟ همین.»
مرد عابد این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و گفت: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده ی دوره گرد هم سوخته بود ...
سهراب ! قایقت جا داره ؟ خسته شدم ازین همه دو رنگی و ریا , ازین همه سکوت و نفرت مردم ... مگه نگفتی دور خواهم شد ازین خاک غریب ... منم با خودت ببر ... ببر همون جایی که پنجره هاش روبه تجلی باز بود ...
گره بزن !
از این گره های کور
که بخت مرا به روز های شوم بی تقویم میبندند
من این نحسیِ بی تو را
کجا در کنم ...؟
" کامران رسول زاده"